آلاء خانوم جانآلاء خانوم جان، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

خاله ریزه ی مامان و بابا

گله و شکایت

سلام به همه میدونم که خیلی وقته مامانم مطلب جدیدی تو وبلاگ من نذاشته.میدونید از کجا فهمیدم از اونجایی که با منم زیاد حرف نمیزنه و کلا بی حوصله شده. البته 5 روزم نبودیم و رفته بودیم شهر بابام که به فامیلای بابا جونم بگیم که منم دارم میام آخه اونا نمیدونستن هنوز. مامانم اون اولا که میخواستن برام اینجا رو راه بندازن میگفتن انقد بدشون میاد از اونایی که با هزار امید میری تو وبلاگشون و میبینی هیچ مطلب جدیدی نذاشتن. حالا مامانم خودشون اینجوری شدن .حوصله هیچی رو ندارن و به منم نمیگن که چرا این جوری شدن. انقد این چند روزه مامانم حرص و غصه خورده از دست همه چیزا و آدما کلی رو رشد من تأثیر گذاشته. حالا الآن داریم حاضر میشیم بریم خونه عزیزم و...
23 بهمن 1391

کیک

سلام سلام از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون این بچه یه هفتست دلش  کیک  میخواد.دیگه دیروز انقد اصرار کرد دلم نیومد بهش بگم نه. با هم رفتیم یه پودر کیک خریدیم و اومدیم خونه و دست به کار شدیم. اول تخم مرغا رو شکستیم تو ظرف و بعدش رفتیم همزنمونو آوردیم.این همزن  ما یه بخشی از غذا سازمونه.منم دفعه اولم بود که میخواستم ازش استفاده کنم.خلاصه چشمتون روز بد نبینه تیغه همزنو وصل کردم به سریش و تو هوا روشنش کردم که ببینم درست جا افتاده یا نه که ناگهان طومار همزن در هم پیچیده شد و کلا از قیافه افتاد.دیگه کلی باهاش ور رفتم و بعد فهمیدم باید از یه سری دیگه هم استفاده میکردم.سری رو آوردم و وصل کردم و گذاشتمش تو ظرف تخم مرغ ها و ...
10 بهمن 1391

نی نی یه ذره،مامانش یه عالمه

 سلام به همه جاتون خالی 4 شنبه و 5 شنبه با مامانم رفته بودیم مدرسه و کلی مامانم کار داشتن.مامانم هی سر پا وایمیستادن  یا  طولانی رو صندلی مینشستن و اصلن حواسشون به من نبود. چشمتون روز بد نبینه شب که اومدیم خونه پاهای مامانم ورم کرد چه جور انقد که خودش داشت میترسید.دیگه زنگ زدیم عزیز جون و خاله بنفشمو دختر دایی جونم که اسمش رزیتاستو مامانش  اومدن ملاقات مامانم و کلی به من رسیدگی کردن و بعدم رفتن و ما خوابیدیم با این امید که فردا صبح پاهای مامانم به اندازه قبلیش برمیگرده. صبح که بیدار شدیم اولش شرایط مناسب بود ولی یه کم بعدش دوباره پاهای مامانم ورم کرد.میخواستیم بریم دکتر ولی بابام داشنن فوتبال میدیدن دلمون نیومد مز...
7 بهمن 1391

نامه

سلام به همگی  امروز برای اولین بار مامانم بالاخره فرصت پیدا کرد که یه ذره از فکر پایان نامش بیاد بیرون و برای من بنویسه.حالا مامانم میگن واسه من: آلا خانوم عزیزم سلام امروز که برات مینویسم شما حدودا  3 ماهته.ماه قبل 67 گرم بودی و خدا رو شکر خوب و سالم.امروز نمیدونم چقد شدی ولی میدونم که خوب و سرحالی چون  مامان کلی بهت میرسه و چیزایی که شما دوست  داری و واست مفیده میخوره.تازه کلی شعر و قصه و کتاب واست آماده کردم که انشاالله از همین روزا شروع میکنم و برات میخونمشون. مامان یه عالمه دوستای خوب داره که کلی مواظبشن و برای تو و مامان خوراکی های خوشمزه و هدایای با مزه میخرن.شما بعدا باید بهشون بگی خاله جونی.البته شما یه خ...
1 بهمن 1391
1